theme

داستانک “زلزله‌ای که تهران را یکبار و مرا هزار بار لرزاند” – سولماز رضایی

داستانک “زلزله‌ای که تهران را یکبار و مرا هزار بار لرزاند” – سولماز رضایی

به قلم سولماز رضایی

تازه از ایران برگشته ام.
داشتم اخبار ایران را می‌خواندم. چهلم حادثه زلزله کرمانشاه رسیده اما هنوز مشکلات مردم سرپل ذهاب حل نشده. ساعت نزدیک ۹ شب بود. منتظر اتفاق خاصی نبودم. اتفاقی که قلبم را از جا بکند! منتظر هیچ چیز نبودم نه خبری که خوشحالم کند و نه خبری که دنیا را بر سرم هوار کند.
تلفن زنگ خورد فقط یادم می آید که گفت خبر داری تهران زلزله آمده و بعد صدایی بود که در گوشم کش می آمد و چیز دیگری نشنیدم…
تلفن را با عجله گذاشتم. نمی‌دانستم اول به چه کسی باید زنگ بزنم. تصاویر تهران جلوی چشمانم رژه می رفت. تماس با خانه مادر ناممکن بود یعنی خرابی به حدی است که خطوط تلفن قطع شده؟!
سعی کردم شبکه خبر را بگیرم. دستپاچه شده بودم نمی دانستم چه فرکانسی دارد. تهران را تصور می‌کردم. به این فکر میکردم چطور به ایران برگردم. فرودگاه امام هنوز هست؟ چقدر غر میزدم و از در و دیوار ش ایراد می گرفتم!
دوباره تماس گرفتم صدای بوق آزاد بود. یعنی زنده اند؟ خبر فوری آمد. مردم تهران به خیابان ها ریخته اند و من یاد عصای پدرم افتادم. با عصا! چطور فرار کرده؟ همین چند روز پیش با مادرم سر درب دود بند بحث کرده بودم ،که مادر جان درب دود بند برای سه قفله کردن نیست برای این است که همیشه باز باشد تا در مواقع خطر از پله راحت‌تر فرار کنید…
شبکه خبر را گرفتم رئیس ستاد بحران گزارش می‌داد که هنوز آماری از تلفات وجود ندارد. تلفن خانه جواب داد…
– ما خوبیم خبری نیست
– چرا بیرون نرفتید؟
– سرده خوب
– بابا کجاست؟ با من حرف میزنه؟
– داره نماز آیات میخونه…
ارسال جوک ها شروع شد. کمی خیالم راحت شد. مردم تهران حالشان خوب است که جوک می فرستند. پیامهای جور واجوری می‌آمد. باهر پیام بند دلم پاره میشد.
زلزله ای به بزرگی ٧ریشتردر راه است…
همین چند روز پیش بود که سر کوچه پلاکارد زده بودند مژده به اهالی محل! به زودی در این مکان نان فانتزی فروشی دائر می گردد… یعنی امیدوار باشم به بوی نان تازه اش؟
خانه های محل تازه سازند. یاد آقای مرادی افتادم. همسایه وسط کوچه که داشت بتون ریزی می کرد و کوچه را بند آورده بود. شیشه ماشین را پایین آوردم و با ذوق گفتم: مبارکه… مبارکه… آقای مرادی خندید و گفت ببخشید باعث زحمت شدیم!… یعنی خانه نیمه کاره اش الان در چه وضعیه؟ دوباره به خانه زنگ زدم…
– چرا بیرون نمی روید؟ چرا بابا صحبت نمیکنه؟
– داره نماز آیات میخونه
– مگه نماز آیات چند رکعت داره؟
– برای پدرش میخونه. نماز آیات قضا…
نگران بودم. نگران همه کسانی که دوستشان داشتم حتی آنها که نمی خواستمشان.
باز هم اخبار مختلف! مردم تهران هوشیار باشند….
شرایط هوای تهران را چک کردم. ۴ مایل باد شمال – شمال غربی و دما ۷ درجه سانتیگراد. حتما بچه ها سردشان می شود…
ساعت حدود ۴ صبح و من نگران اخبار را دنبال می کنم. خوشبختانه زلزله جدیدی نیامده. فاجعه ای نیست. تهران با تمام آلودگی هوایش هنوز بیدار است و مردم نفس میکشند.
زنگ میزنم به خانه. بابا گوشی را برمی دارد
– چرا نخوابیدی
– نماز صبح است
– چرا بیرون نرفتی
– هر کجا باشی مرگ تو را می گیرد حتی در بروج مشدده…
هنوز تنم می لرزد. اخبار را چک میکنم. به این همه استعداد مردم در ساختن جوک متناسب با شرایط آفرین می‌گویم هر چه باشد ایرانی ها آدمهای روزهای سختند…
امروز دیگر آخرین روز پاییز است. امشب یلدای تهران زیبا تر از همیشه است. زلزله باعث شد آدم ها به خودشان و به دیگران نزدیک‌تر شوند. مردم تهران بار دیگر فاصله بودن و نبودن را حس کردند. امشب یلدا در کنار انار و حافظ و شب نشینی چیزی دارد از جنس عشق
چیزی مثل قدر دانستن…❤️